از بهار تقویم می ماند
از من
استخوان هایی که
تو را دوست داشتند.
کفش هایمان
هنوز کنار هم بودند
که راهمان از هم جدا شد.
همیشه دوست داشتم
ساعت ها در ارتفاعی بالاتر از شهر بایستم
و در انبوه ساختمان ها
دنبال خانهٔ کسی بگردم
که دوستش دارم
برای همین کارگر شدم.